از پلههای نمایشگاه رفتم پایین.تابلویی زیبا و کوچک بر روی دیوار گذاشته بودند تا بگویند راه را درست آمدهاید.
سالن نمایشگاه هر چند خیلی بزرگ نبود اما زیبایی تابلوهای استاد ونقش و نگارهای آنها عظمت خاصی به فضا داده بود.آدم هایی جورواجور با تیپ و سنهای مختلف با چشم هایشان تابلوها را ورانداز می کردند. بعضیها آن قدر به تابلوها خیره شده بودند که گویا پشت تابلوها بهشتی با درختان سر به فلک کشیده و آهوانی با چشمان درشت را میبینند که توان دل کندن از آنها را ندارند.
ولی من با آفریننده این زیباییها کار داشتم. چشمانم را به دنبال پیدا کردن استاد کوچک کردم. شلوغی آخر سالن مرا به سمت خودش میکشاند.درست حدس زده بودم.نور شمعی میان پروانهها سوسو میکرد. خیلی هنرمندانه از بالای عینک افراد را نگاه میکرد و خواهشهای کلامی و چشمی افراد را جواب می داد.
من هم مثل بقیه به دنبال فرصتی بودم تا خواهشم را با استاد رد میان بگذارم. اما گویا افراد نمی خواستند نوبتی هم به دیگران بدهند.چاره ای نبود. دل را زدم به دریا. با هزار ترس و دلهره صدایم را قاطی صدای بقیه کردم.
نه بابا! فایده نداشت.
نفسم را جمع کردم و این بار بلند تر گفتم:
-ببخشید استاد ! میشه من هم یک خواهشی ازتون داشته باشم؟
-بله جانم.حتما(ویک نمک تکراری و شیرین انداخت)چرا یه خواهش؟! چند تا بفرمایید تا ارزونتر با شما حساب کنم.
با این حرف استاد محبوب همه شروع کردند خندیدن.
-ببخشید،شاید خواهشم کمی عجیب باشه.ولی میخواستم ببینم شما میتونید دفتر مشق دبستانتون را به من نشون بدید.
همون طور که فکر میکردم سوالم نگاه همه را خریده بود.
چه خواهش عجیبی! این همه تابلوهای زیبا را رها کرده و به دنبال دفتر مشق دبستان استاد محبوب میگرده.
خواستم خواهشم را تکرار کنم که استاد خودش ادامه داد که: بله جانم.اما خوبه بهتون گفته باشم که این خطهای زیبا،گذشتهای دست وپا شکسته دارد.
شاید استاد منظورم را فهمیده بود. قراری گذاشتم ودفتر استاد را به شرط مواظبت در نگهداری،از ایشان گرفتم و به خانه آوردم.
***
دو تا دفتر مشق جلوی چشمم بود.سمت راست دفتر استاد وسمت چپ دفتر مشق دبستان خودم.یادش بخیر.چه روزهایی بود.هنوز صدای معلم تو گوشم است.
بچههای گلم. شماها امید آینده بزرگترهایید. مادراتون تو خونه دارن دعا میکنن تا شما آینده دکتر مهندسهای خوبی بشین. از حالا سعی کنید با دقت بنویسید تا از اون آدمهای بد خط نشید که نوشته هاشون تو آفتاب راه میره. بچه ها همه زدند زیر خنده.
وقتی به تکلیفهای این دو دفتر نگاه میکنیم ، هر دو شبیه هم هستند. مثل اینکه دو تا کلاس اولی از روی دست هم تقلب کرده باشند. هر دو تکلیف قلم خوردگی دارند. بعضی جاها از بس پاک کن کشیدند کاغذ پاره شده است.دایرهها بیشتر از اینکه دایره باشند لوزی و یا نیم دایره اند. اینها و نود و نه تا اشکال دیگر را میتوان در دفتر مشق کلاس اولیها ببینیم.
البته این مطلب روشنی است. خیلی از دبستانی ها تازه مداد گرفته اند و هنوز دستهای کوچکشان به مداد عادت نکرده.
باید فرصت داد تا این کودک و مداد با هم رفیق شوند.
اما اکنون بعد از گذشت سالهایی پر تلاش ، نوشتههای کج و معوج محبوب پشت نیکت نشین کلاس اولی به خط خوش استاد محبوب بزرگ تبدیل شده است. این خط به قول استاد روزهای پر و فراز و نشیبی را گذرانده تا به اینجا رسیده است. شب هایی که تا صبح چراغ اتاق چشم بر هم نگذاشت. پاییزهایی که برگهای زرد درختان آواز خش خش خواندند. روزهای زمستانی که لباس عروس بر تن زمین کرد.شلاقهای داغ و سوزناک تابستان که خورشید بر صورت استاد نواخت. تازیانهی فقر و بیماری و تنبیه برخی معلمها و همهی این تاریخ پر از زحمت و مرارت تا این خط بشود خط خوش استاد محبوب.
محبوبیت او در سایه شلاقهای نوازش گونه روزگار به دست آمده است.خط وی تحفه گذشت از لذتها و تحمل سختیها و مداومت بر کار تا رسیدن به هدف است.نه پاداشی از راه رسیده و یک شبه.
از سوی دیگر چه بسا در همین لحظه یکی از هم شاگردی ای استاد محبوب را در کنار چوبهی دار گذاشته باشند.او نیز آمد تا روزی خوش خطترین باشد ولی او هیچ گاه نخواست درست نوشتن را تمرین کند. از کلاس و مشق خوشش نمیآمد. با نظم و تلاش هم قهر کرده بود. شاید هم میخواست روزی یک انسان خوش خط شود ولی هدف را از غیر مسیر درست آن جستجو میکرد. و شاید انتظار داشت با نشان دادن خط دیگران، خودش را نشان دهد.
این قانون روزگار است که انسانها ساخته لحظات عمرشان هستند. بعضی این لحظات را میدهند تا یک فرشته شوند و بعضی لحظه لحظهها را به حراج میگذارند تا یک مجرم و یک دیو شوند.کسانی در آینده مشق زندگیشان به خوبی ترسیم میشود که از اکنون درست خط بنویسند. افرادی که با هر فردی دوست نمیشوند. به هر صدایی گوش نمیدهند و چشمشان را به هر نگارهای آشنا نمیسازند. گذران دقیقههای زندگی را با برنامهریزی مدیریت میکنند و مانع سوختن آنها می شوند.
ما عمرمان را بابت چه میدهیم؟...
منبع:مجله دیدار آشنا/عبدالرضا بختیاروندhttp://didar.nashriyat.ir/node/203